پست چهارم
توماشین نسیم گفت:چرااینقدرلفتش دادی؟حالا خوبه هیچ کاریم نکردیا.یه خط چشم ورژلب زدی.لباساتم که ماشاا...دودقیقه ای میشه پوشید.
عه اینقدررغرغر نکن.حالا توچرا اینقدر ترگل ورگل کردی خودتو؟-من:
اخه قراره خانواده ی شوهرخاله بهشادم بیان. -نسیم:
چی؟--من:
پیچپیچی.اینقدرتعجب داشت؟-نسیم:
خوب نه ولی من فکرکردم فقط خودمونیم. -من:
نه بابا اوناهم هستن.تازه........... -نسیم:
باشیطنت نگاهی به من کرد واهسته طوری که مامان بابا نشنون گفت:میدونستی برادرشوهر خاله دوتا پسر مجرد داره؟میگن خیلی هم خوش تیپن.
-خوب مبارک صاحابشون به منو توچه؟--من:
-خوب اصل مطلب اینه که غلط نکنم مادرشوهر خاله منو وتو را واسه این دوتا داداش لقمه گرفته.-نسیم:
باصدای بلندگفتم :چیــــــــــــــــــــ ؟
-هیس دیوونه.-نسیم:
-اروم گفتم:توازکجا میدونی؟
- نسیم:جاسوس من کیه؟-
نسیم:یلدابهت گفت؟
-اره صبح وقت نماز زنگ زد به موبایلم نمیدونم بچه 8ساله اون ساعت برای چی بیدار بود.نسیم:
-خوب بقیش.من:
- نسیم: هیچی دیگه.هان راسی
من: دیگه چیه؟
-یلدا گفت این دانوش وداریوش منظورم همون دوتاست که برامون لقمه گرفتن.نسیم:
من:خوب خوب
نسیم:ایناهم ازما بدشون نیومده.
من:غلط کرده بدشون نیومده.من حوصله خواستگارندارم.خودت میدونی اعصابم زیر خط فقره اگه امروز یه چیزی گفتن میزنم میپوکونمشونا.
منم همینطور.نسیم:
دختره خر خوب بااین لباسایی که پوشیدی بیشتر دلبری میکنی که.من:
نسیم: بابا مگه لباسام چشه؟
یه نگاهی به سرتا پاش انداختم:مانتوی کتون سفید.شلواروشال زرد.کیف چرم سفیداینم چادر نداشت.
چتری هاشو ریخته بودتوصورتش.ارایشش کم بود ینی سقف ارایش من ونسیم فقط یه رژلب ورژگونه وخط چشم بود.
چش نیست دماغه.من:
خدایی بااینکه هردومون خیلی ساده ایم ولی خیلی خیلی توچشمیم.بعدشم من یه نقشه ای دارم.نسیم:
من: خودپسند.حالا نقشت چیه؟؟
نسیم:من وتو بااین اوضاع امروز باید جواب رابهشون بدیم درسته؟
هنوز که چیزی معلوم نیست.من:
.نسیم: چراهست من وتو باکارامون امروز هوش وحواس این دوتا داداشو ازسرشون میپرونیم وبعد تیر خلاص
بالحن خبیسی گفتم:جواب رد دادن به اقایون.ایول ابجی حقاکه درسایی راکه بهت دادمو خوب یاد گرفتی.
باترمز ماشین ازفکر کاری که میخواستیم کنیم بیرون اومدم.
ازماشین پیاده شدم وبه سمت نسیم که کنار مامان ایستاده بود رفتم.
بابازنگ در را زد.
بفرمایید داخل باجناق جان.تیک.ـــــــ
اول مامان وبعد بابا وبعدنسیم ودراخر من وارد شدیم.
خاله وعموتیرداد«شوهرخاله»به استقبالمون اومده بودن نمیدونم چیشد که حس کردم یه چیزی پرید توبغلم ونزیک بود منوبندازه زمین.
نگاه کردم دیدم یاشاره
من :اخ قربون تو مرد بزرگ.چطوری؟
یاشار:خوبم همسرجان توچطوری عشقم؟
اواتعجب نکنیدا این بچه حیا میا حالیش نمیشه به من میگه توزن منی.میدونید کمی نگران برخورد یاشار هم هستم وقتی خبر خاستگاری احتمالی رابشنوه.
منم خوبم.من:
یاشار رفت با بابا ومامان سلام علیک کنه هنوز داخل راه پله بودیم که دیدم یلدا پرید بغل نسیم واونم داشت باهاش صحبت میکرد.یلدایه چیزی براش گفت اونم سرشو تکون داد وبه سمت من اومد.
من: چیزی شده نسیم؟
یلدامیگه این دوتا خیلی اعتماد به سقف دارن.نسیم:
عه جدی؟خودم اعتماد به سقفشونو اعتماد به زیر زمین میکنم.من:
پایتم حسابی.بروکه هواتو دارم.نسیم:
بابا ومامان داخل رفته بودن .منو ونسیمم وارد شدیم .به محض ورودم چشمم خورد به دوتا مانکن اوروپایی.اولالا عجب چیزایی هستن.خیلی خوشتیپ وخوشگلن لامذهبا.
میگم نگین برنامه عوض شد من جوابم مثبته.نسیم:
من:بله؟
نسیم:جون تو شوخی کردم اسبی نشو.ولی خداییش.....
با چشم غره ی من حرفشو خورد.
یه چشمک به نسیم زدم اونم گرف باید چکارکنه.خیلی اهسته وبا ناز درکنارهم حرکت میکردیم.اون دوتا پسر اول حواسشون به ما نبود ولی بعد با صدای خاله که داشت صدای مامیزد بریم تو حواسشون جمع ما شد.به وضوح خشک شدنشونواز اون فاصله حس میکردم.
باتمانیه رفتیم کنارشون ومن رفتم کنار پسری که احتمال میدادم بزرگتری باشه وگفتم:سلام.
پسره: س..سلام خانوم.خو..بید؟
تشکر.من:
من دانوش هستم.پسره:
اوه بله منم نگین هستم ازاشناییتون خوشوقتم.من:
همچنین.دانوش:
نسیمم روبه اون یکی گفت:سلام فکرکنم شماهم باید اقا داریوش باشید درسته؟
بله وشما هم نسیم .خوشوقتم از اشناییتون.داریوش:
اولا که نسیم خانوم دوما همچنین.نسیم:
یه بااجازه به اون دوتا گفتیم وبا قدم های پر از ناز وعشوه رفتیم کنار
خاله ومادرشوهر وزن برادر شوهرش وسلام کردیم.اونا هم بایه ذوق خاصی نگاهمون میکردن.
مادرشوهر خاله فخری خانوم گفت:
ماشاالله ماشاالله بهگل خانوم دخترات مثله ماه میمونن.
مامان:ماشاالله به جونتون فخری جون.دخترای خودتونن.«مامانم داره ازکیسه خلیفه میبخشه؟همچین میگه دخترای خودتونن انگار مارا به فرزندی قبول کرده»
جاریه خاله ومامان اون دوتا پسی خوشگلا که اسمش فرانک بود گفت:بهگل جون ؟
مامان:جونم فرانک جون
فرانک خانوم:میشه دودقیقه همراه من بیای؟
مامان تعجب کرد ومنو نسیم یه نگاهی بهم انداختیم.
باشه عزیزم.مامان:
ممنونم .فرانک خانوم:
فرانک خانوم دست مامان راگرفت وبردسمت بابا واقا مهردادشوهرش.نمیدونم چی به بابا گفت که اون دوتا هم بلندشدن.
بعد از رفتن مامان وبابا وفرانک خانوم وشوهرش.خاله اومد کنارمون وگفت:میدونید برای چی فرانک مادروپدرتونو برد؟
باغیض گفتم:بله.
خاله:ازکجا؟
کلاغا خبر اوردن.من:
من نوک این کلاغارامیچینم صبرکنید.خاله:
من:خاله؟
خاله:بله؟
من:خاله ببین خودت میدونی نه من ونه نسیم هیچ کدوم از ازدواج خوشمون نمیاد پس برو محترمانه به این پسرا برادر شوهرت بگوبرن رد کارشون.
دیگه چی؟بابا شمادوتا خیلی خرید.نگین دانوش استاده.تودانشگاه 4تازبان تدریس میکنه.خاله:
نسیم گفت:چهارتا؟چه خبره؟حالا چه زبانهایی؟
خاله: زبان فرانسوی ،آلمانی،اسپانیایی،انگلیسی.برای یاد گرفتن هر زبانی رفته همون کشور درس خونده.
من:خوب حالا به من چه؟
خاله:خیلی خری
خاله روبه نسیم گفت:داریوشم تو دانشگاه فیزیک تدریس میکنه.
نسیمم بدترازمن گفت:خاله ول کن تورو خدا.منو ونگین شوهر موهرنمیکنیم.
خاله:دیوونه ها این دوتا پول دارن، خوشگلن ؛عاشقتونن، دیگه چی بهتر از اینا؟ها؟
من:خاله یه کلام گفتیم نه وتمام.
خاله:من نمیدونم اینقدربگیدنه تا بترشید.نگین خانوم توکه زانیارم یه لنگه پانگه داشتی؟
من:خاله تودیگه چرا اینا میگی؟ببین خاله من وقتی 20سالم بودزانیار اومد خاستگاریم بهش گفتم فکرمن نباش من تورو مثل داداشم دوست دارم.ولی اون گوش نکرد.
نسیم گفت:خاله نگین زیاد بازانیار طرف نمیشه تا اون فراموشش کنه ولی اون...
اومد ادامه ی حرفشو بزنه که بابا اینا اومدن تو.
بابا یه اخم نامحسوس روی پیشونیش بود مامانم یه جورایی بود.
فرانک اومد کنار من ونسیم نشست وگفت:بااجازه اقا میثاق.
بابا سری تکون داد.
فرانک روبه من وگفت:راسیتش نگین جون من از تو وخواهرت خیلی خوشم اومده.
من:شما لطف دارید.
-فرانک خانوم:خواهش میکنم.ببین دخترم من یکراست میرم سر اصل مطلب.من میخوام که بااجازه ازپدر ومادرت تو را برای دانوشم خاستگاری کنم.
روبه نسیم گفت:نسیم جان تو راهم برای داریوشم درنظر گرفتم.خیلی دوست دارم شمادوتا عروسم باشید.حالا نظر خودتون چیه؟فرصت برای فکرکردن میخواهید؟
من یه نگاهی به دانوش کردم دیدم داره با یجورای خاصی نگاهم میکنه.جنس نگاهشو خوب میشناختم.این ازهمون جنس نگاه هایی بود که زانیار به من میکرد.داریوشم با لبخند به نسیم نگاه میکرد ولی نسیم سرشو انداخته بود پایین.
صدامو صاف کردمو گفتم:نظرما که.......
فرانک خانوم:نظرشما چی؟
عزممو جزم کردمو محکم گفتم:والا فرانک خانوم.من وخواهرم هیچ شناختی از پسرای شما نداریم.
فرانک خانوم:خوب عزیزم دوران نامزدی را برای همین گذاشتن دیگه.
-من: ببیند فرانک خانوم شرمنده اینو دارم میگم ولی من وخواهرم هیچ تمایلی برای شناخت پسرای شما نداریم.ماها اصلا قصد ازدواج نداریم.نسیم که تازه 19سالشه ومنم 23سالمه .میدونید که مادوتا پزشکی میخونیم.
فرانک خانوم: بله میدونیم.
-من: خوب ماها نمیتونیم هم درس بخونیم وهم یه زندگی را اداره کنیم.من درحال حاظر نمیتونم برای شوهرم یه هسر وهمدم خوب باشم.
میدونم گه قبول کنم توی زندگیم همسرم زجر میکشه ونمیتونه تحمل کنه.
فعلا شرایط ازدواجو ندارم.من نظر خودمو گفتم بهتره ازنسیمم نظرشو بپرسیدچون نمیخوام بعدا حرفی پیش بیاد.
بعد از زدن این حرفا نگاهی به جمع کردم.اخم بابا رفته بود.احساس کردم مامان وبابا خوشحال شدن ازاین انتخابمون.
خاله وعموتیرداد هیچ چیزی نگفتن ولی میدونم خاله الان تو ذهنش میگه:خاک برسرتون.
فرانوک خانوم گرفته بود .دانوش...
دیگه از اون حالت نگاه خبری نبود.برق ناراحتی را از همین فاصله چند متری هم توی چشماش حس میکردم.داریوشم اخم داشت.میدونم اونقدر مغرور هستن که دیگه پاپیش نمیزارن.
نسیم یه حرف اومد.:راستش منم با حرفای نگین موافقم.منم فعلا نمیتونم ونمیخوام ذهنمو درگیر مسائلی غیر از درس ودانشگاه وبیمارهام بکنم.متاسفم.
فرانک خانوم:خیله خوب اشکالی نداره.
بایه لبخنددست مادوتا را گرفت وگفت:شما دوتا نباید متاسف باشیدشما انتخابتونو کردید.کسی که باید متاسف باشه پسرای من هستن چون دخترایی به اون خوبی را از دست دادن.
خوشحال بودم فرانک خانوم زن منطقی بود.دیگه حرفی دراین مورد زده نشد وقت ناهارسرمیز احساس کردم یاشار نیست نگاهمو که چرخوندم دیدم نه واقعا نیست.
رفتم کنار خاله وگفتم:خاله؟
خاله:جونم
من:یاشارکو؟
خاله:خبرخاستگاری راکه فهمید رفت تو اتاقش متوجه نشدی؟
من:نه والا.حالا چرا بیرون نمیاریتش؟
خاله: تیردادرفت دنبالش ولی حتی نذاشت بره تو اتاقش چه برسه به این که بیارتش.اون خیلی تورادوست داره نگین.حیف که پسرم ازت کوچیکتره وگرنه عروس خودم میبودی.
من:خالـــــــــــــــه؟؟؟؟خودم میارمش.
خاله:میتونی؟
من:اختیاردارید خاله جون.
به سمت اتاق یاشارحرکت کردم.چندتقه به در زدم که شنیدم از پشت درباصدای گرفته ای گفت:بابا گفتم گشنم نیست.
من:اجازه هست بیام تو؟
یاشار:بیا تو.
پشت کامپیوترش نشسته بود.تا منو دید بلند شد خواست بره دستشویی گوشه اتاقش که دستشو گرفتم بی خیال محرم نامحرمی.وبه چشماش نگاه کردم.چشماش سرخ سرخ بود.جاخوردم.برای چی گریه کرده بود؟
صورتشوبرگردوند.با دستم صورتشو برگردوندم دوباره طرف خودم وبا بهت زمزمه کردم:گریه برای چی یاشار؟داری باخودت چکارمیکنی؟
یاشار:نگین برو بیرون.
من:یاشار تورو خدا بگوچی شده؟چرابرای همچین مساله ای گریه میکنی؟
یاشار:نگین من حالم خوب نیست برو بیرون.
من:دلعنتی بگو چرا حالت خوب نیست.
-دادکشید:میخوای بدونی؟اره؟میخوای بدونی یه احساس برادرانه تغییرکرده؟
من:یعن.....یعنی چی؟
یاشار:یعنی اینکه دوست دارم.اره من دوست دارم بااینکه ازت کوچیکترم ولی عاشقتم.
من:یا...یاشار....چی داری...میگی؟
یاشار:چرت وپرت اخ اخ نگین قیافت چقدر باحال شده.
وزد زیر خنده
زدم زیر خنده.وای این پسره منو اسکول کرده.
من:خیلی خری واقعا باورم شد.
یاشار:نه اجی جونم توهمیشه خواهرمی وخواهرمم میمونی.
خواست بره سمت دستشویی که صداش زدم:یاشار؟
یاشار: جونم؟
من:چراگریه کرده بودی؟
یاشار:نمیدونم یهویی ناراحت شدم که دانوش میخواد خواهرمو ازم بگیره.
خدایا میدونم نامحرمه ولی خوب نمیتونم از این پسربگذرم میدونی عین داداشمه.
رفتم وبغلش کردم وپیشونیشو بوس کردم.اونم مخالفتی نکرد ونگفت من دیگه بچه نیستم برعکس محکمتربغلم کرد.
یاشار: نگین؟
من: جانم داداشه نازم؟
یاشار:میدونم به دانوش جواب مثبت دادی برات ارزوی خوشبختی دارم.
من:یاشار؟خری؟
یاشار: چی؟
من:میگم خری؟
یاشار:چرا؟
-من: اخه من برای چی باید به پسر عموی مغرور تو جواب مثبت بدم؟مگه ازجونم سیر شدم؟تازه میدونی چندسال ازم بزرگتره؟خیرسرم من23سالمه اونم 33سال.
یاشار:واقعاجواب منفی دادی؟
من:خوب اره.
سریع پرید بوس لپم کرد وپرید تو دستشویی.
رفتم پشت در وگفتم:هی یاشار تا دومین دیگه سرمیز ناهاری.فهمیدی؟
یاشار:بله.
الان پشت درخونه خان بابا ایستادم ومنتظرم که یه نفربیاد این اف اف رابرداره فسیل شدم به خدا.
-کیه؟
-انسی خانوم بازکن.
-شما؟
-نگینم انسی خانوم
-ای وای خانوم جان قربونت برم کی برگشتی؟چراخبرنکردی؟
-انسی خانوم در را بازکن بیام تو برات میگم.
-وای خاک برسرم بفرماتو.
دربازشد ومن رفتم تو خونه باغ بزرگ خان بابا.یه ماشین خوشگل شاسی بلندکنار حوض بینهایت بزرگ خونه خان باباپارک بود.نمیدونستم ازکیه.
داشتم تند کفشهامو بیرون میاوردم برم توکه خوردم به یه ستون.
اوا چراستونه مثله بدن انسانه؟
دقت که کردم دیدم اوه اوه به ستون نخوردم که خوردم به زانیـــــــــــــــــــــــــار.
حالاااااااااااااااااااااااااااااااامن اینو کجــــــــــــــــای این دلم جا بددددددددددددددمــــــــــــــ...
سرموبالاتراوردم که دیدم بایه لبخند زل زده بهم.لباسای ظهری هنوز تنم بود یعنی ازخونه خاله اومده بودم.خوب مشکل خاصی ندارم این چرا اینجوری زل زده؟
-سلام زانیار.
-سلام نگین خانوم.حالت چطوره؟
-خوبم توخوبی؟
-الان عالیم.کی برگشتی؟
-شیش روزی میشه.فردابرمیگردم.
-جدا؟چقدربد.
دیدم باز زل زد بهم.خدایا به این ادمای عاشق یه عقلی بده.جونه من.
اهمی کردم وگفتم:زانیار؟
-جانم.
اوا خاک برسرم.خدایا این عاقل بود که اینم به لطف من خل شد؟خدایا منوببخش بابا.
-چیزه میشه بری کنار؟میخوام برم پیش خان بابا.
-اوه اره ببخشید.
ازجلوی دررفت کنار.خواستم ردشم که گفت:نگین؟
-بله؟
-دلم واست تنگ شده بود.
یه نگاهی بهش انداختم وگفتم:زانیار توروخدا دست بردار.فراموشم کن.اینجوری هم خودت راحت میشی هم من عذاب وجدان نمی داشته باشم.
-نگین؟
-بله؟
-من دارم فراموشت میکنم.یعنی دارم نقشتو توی قلبم کمرنگ میکنم.توهرگز فراموش نمیشی چون عشق اولمی.
-خوشحالم زانیار.
-اگه اون روز جونتوقسم نداده بودی من هرگز فراموشت نمیکردم ولی تو با قسم دادنه به جونه خودت منو مجبورکردی.
-باید قبول کنی سرنوشت ماباهم نیست.
-ازاین سرنوشت بیزارم.
-ناشکری نکن.
-نمیکنم.
برای عوض شدن جوگفتم:خوبـــــــــــــــــــــــ داداش زانی کی این شیرینی عروسیتو بخورم؟
-اونم گفت:وقت گل نی.یکبارعاشق شدم واسه هفت پشتم بس بود.
-تو جرات داری زن نگیر.اونوقت من کاری بهت بیارم که حض کنی.
-مثلا چکاری؟
-حالا بعدا درموردش فکرمیکنم.
با زانیار کلی جروبحث کردم.خوشحالم داره فراموشم میکنه.
اون روز باخان باباهم خیلی صحبت کردم وتا ساعت یازده شب پیشش بود.
***
قراره فردا بارامبد ونسیم برگردم تهران وخیلی خوشحال بودم.درسته اینجا خیلی بهم خوش گذشت ولی نمیدونم چرادوست نداشتم زیاد بمونم همش تواین مدت کلافه بودم وهمه هم متوجه شده بودن.
رامبدونسیم تا تهران همراه من هستن اما بعد میرن فرودگاه ورامبد میره شیراز ونسیم میره قزوین.
ــــــــــــــــــــــ
من الان تهرانم ونمیدونم چرا هیجانم خیلیه.اون دوتا را بردم فرودگاه وبه سمت خونه پروازکردم.
شبنم بیمارستان بود.بیچاره مجبوربود این یه هفته جای منم شیفت باییسته.
امشب شیفت من بود وقراربود شبنم جای من باییسته.
تا ساعت دوازده شب خوابیدم وبعد بیدارشدم ولباساموپوشیدم وبه سمت بیمارستان حرکت کردم.
ماشینما توی پارکینگ بیمارستان پارک کردم.بی ام وه ارتینم بود.پس بایدخودموبرای یه کل کل اماده کنم.
سریع خودمورسوندم به ایستگاه پرستاری.بدون سروصدا رفتم ودیدم شبنم ونیکی دارن باهم ازخاستگار جدید نیکی صحبت میکنن.
ازپشت رفتم وچشمای شبنموگرفتم وبه نیکی که میخواست جیغ بزنه گفتم ساکت شه.
شبنم:به نفعته دستتوبرداری وبگی کی هستی.
صدامومثله صدای سارینا کردمو گفتم:عزیزم منو نشناختی؟
شبنم تعجب کرده بود ونیکی هم درحال انفجاربود.
شبنم:وا سارینا مارمو....عزیزم این کاراازتو بعیده.دستتوبردار .اروم طوری که مثلا سارینا نشنوه گفت:دلامصب دستتو بردار تا مثله خودت کورم نکردی.
-توبه من گفتی مارمولک؟
شبنم یه خنده ی مصنوعی کرد وگفت:نه به مرگ خودت واون دوستات من ازاین چیزانمیگم بهت که من تورا خیلی دوست دارم نگین ونیکی میگن منم یادگرفتم.
بعداین حرف نیکی از شبنم یه نشگون گرفت که جیغش رفت هوا.
دستموازروی چشمش برداشتم که نیکی کری مثله هِندلِ موتور خندش رفت هوا.
شبنم بادیدن من پرید بغلم وگفت:وای عشقم کی برگشتی؟دلم واست یه ذره شده بود.
-که دلت تنگ شده بود؟اره؟
-اره جونه خودت
-مرگ سارینا؟
-به مرگ سارینا.
-خوب حالا.بگیدببینم تواین هفته من نبودم چیشده؟
شبنم:خوب خبرخاصی ندارم جز اینکه دکتر سعادت اومده خاستگاری نیکی.
-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
-اره بابا جواب این ورپریده هم مثبته.
نیکی سرشوانداخت پایین وباگوشه روپوشش ور رفت.رفتم کنارشو بغلش کردم وگفتم:ایشاالله خوشبخت بشی عزیزم.
-مرسی.
-دوستان از محتشم چه خبر؟
شبنم:اخ اخ اگه بدونی.ازوقتی رفتی شده میرغضب.اصلا جرات داری برو طرفش.درسته قورتت میده.
-حالا کجاست ماشینش توپارکینگ بود.تعجب کردم نمیاداینورا.
شبنم:چه میدونم والا ازوقتی تورفتی وشبا نیستی اینم شبا یکی درمیون میاد.
نیکی باشیطنت گفت:خو وقتی کسی نیست باهاش کل کل کنه وفیض ببره منم بودم نمی اومدم.به جونه خودم بری یه گشتی بزنی خودی نشون بدی عین جن بوداده پیداش میشه.
یه خنده کوچولو کرد وگفت:نگفتم؟ببین چه حلال زاده هم هست.
شبنم:برو روی اون صندلی بشین تورا نبینه.ببینیم خبرداره اومدی یانه.
همون کار را کردم.ازقیافش معلوم بود حسابی شنگوله.
به شبنم که رسید گفت:خانم سماواتی اون پرونده اتاق 210رابدید.«اوه اوه اینکه شماره اتاق تحت نظرمنه»
پرونده را ازشبنم گرفت.کمی من من کرد بعدگفت:امـــــــ خانوم سماواتی شنیدم دوستتون برگشتن.
شبنم بابدجنسی گفت:دوستم؟منظورتون کیه؟
ارتین:منظورم خانوم کیانیه.
شبنم:نه اشتباه به عرضتون رسوندن.تا جایی که بنده اطلاع دارم هنوز برنگشته.
ارتین وا رفت.یه سرکوچولو برای دختراتکون داد ورفت به سمت اتاق210.
بعد از رفنش بچه ها زدن زیر خنده.
نیکی گفت:دیدی قیافشو؟عینهو ژله وارفت.خـــــــــــــــخ پاشو برو سر وقت مریضت که الان حرصشو سر اون بدبخت خالی میکنه ومیکشتش.
بالبخند بلندشدم وگفتم:پیش به سوی ستیز وگریز.به سمت اتاق بیماررفتم.
نظرات شما عزیزان: